وی را گفتند: از کجا می‌آیی؟

گفت: از آن جهان.

گفتند: کجا خواهی‌ رفت؟

گفت: بدان جهان.

گفتند: بدین جهان چه می‌کنی؟

گفت: افسوس می‌دارم.

گفتند: چگونه؟

گفت: نانِ این جهان می‌خورم و کارِ آن جهان می‌کنم.

گفتند: شیرین زبانی، رباط بانی را شایی.

گفت: من خود رباط بانم. هر چه اندرون من است بیرون نیارم، و هر چه بیرون من است در اندرون نگذارم. اگر کسی در آید و برود با من کار ندارد. من دل نگاه می‌دارم، نه گِل.

 

عطار نیشابوری – از کتاب "تذکرة الاولیاء"



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها