مستغرق



به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ

ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ

 

بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود

ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ

 

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی

چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ

 

کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده

سپر افکنده خود را کرده از تیر و کمان فارغ

 

عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون

ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ

 

برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی

که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ

 

به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی

بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ

 

وحشی بافقی



"مُستَغرِق" یعنی "غوطه ور شده" یعنی "غرقه"؛

آری، من در خودم غرق شده ام، آن قدر غرق که همه جا برایم تاریک است، اما در دل این تاریکی، روشنایی به چَشم می خورد که "همه" به امید آن "زنده اند" و "برخی" از آنها که "زنده اند"، به امید او "زندگی" نیز می کنند؛ و آن روشنایی بی پایان که بوده، هست، و خواهد بود،"خدا"ست.

 

محمدامین نجفی



دو تا بچه بودن توی شکم مادر.

اولی میگه: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.

اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلاً اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم.

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی. مثل دنیای امروز ما و خدایی که همین نزدیکیست.





أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ.۱۶

 

پس کِی قَلبت را به من می‌دهی؟

هنوز وقتش نرسیده؟

هنوز فکر میکنی "جُز مَن"؛

کسی "خریدار دِلَت" باشد؟

 

قرآن کریم - سوره حدید، آیه ۱۶



لاله در این بوستان خونین کفن افتاده است

حسن یوسف گوشه‌ای بی پیرهن افتاده است

 

هر گلی در این چمن سرمست می‌روید ز خاک

بس که در این باغ، جام از دست من افتاده است

 

از کجا می‌آیی ای بوی بهشتی کاین چنین

لرزه بر اندام آهوی خُتَن افتاده است؟

 

نامه‌ای در دست دارد از هزاران آشنا

این گل قاصد اگر دور از وطن افتاده است

 

بس که تاریک است این صحرا و دل‌ها داغدار

هر گلی امشب به فکر سوختن افتاده است

 

ای نسیم آهسته پا بگذار، چون هر گوشه‌ای

نسترن افتاده است و یاسمن افتاده است

 

سرجدا، پیکر جدا، این سرنوشت لاله هاست

این عقیق تر ببین دور از یمن افتاده است

 

سعید بیابانکی



بخاطر مقامی که اگر به قدر دنیا می ارزید، بازهم چیزی نبود، رنگ عوض کنم؟ جامه ی ریا بپوشم؟ چیزی شوم غیر از آنچه که هستم؟ هاه؟ بَدا به حالِ همه یِ آن ها که محبّت را دکان می کنند تا با تجارتِ تزویر و تقلب، به جاه و مقامی برسند.

 

نادر ابراهیمی از کتاب "آتش بدون دود"



در بیداری شان مرا می گویند:

تو و جهانی که در آن زندگی می کنی، جز دانه ی ماسه ای بر ساحل بیکران دریایی لایتناهی نیستید.

و من در رویایم به آن‌ها می گویم:

من دریایی لایتناهی هستم

 و همه‌ی عالم.

جز دانه ای ماسه بر ساحل من نیست.

 

جبران خلیل جبران از کتاب "آیا آدم ندید؟"



گاهی از آسمان خیالم عبور کن

در ازدحام واژه به قلبم خطور کن

 

تاریک خانه‌ی دلم از روشنی تهی است

چیزی بگو و قلب مرا غرق نور کن

 

طومار انتظار جهان را فرو بپیچ

یا خود دل بَلازده ام را صبور کن

 

دل مرده ام، قبول، ولی ای مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

 

بر انتظار کهنه‌ی من طعنه می زنند

چشمان شور رهگذران است، کور کن

 

غم نامه هایمان که به دستت رسیده است

اندوه را به یُمن جوابی سرور کن

 

خورشید پشت ابر به جایی نمی رسد

مُردیم پشت پرده ی غیبت، ظهور کن

 

امید مهدی نژاد

 

اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج



از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

 

پوشانده‌اند صبح» تو را ابرهای تار»

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

 

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

 

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

 

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

 

فاضل نظری



آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن‌تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده.

این حرف سنگین است، خودم هم میدانم خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فش معلوم می‌شود، اما فِ خطاکرده رو است، روشن است. مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.

 

از آدمِ بی خطا می‌ترسم، از آدمِ دو خطا دوری می‌کنم، اما پای آدمِ تک خطا می‌ایستم.

 

رضا امیرخانی از کتاب "قیدار"






 شیخ حسین انصاریان - پیش من اقرار کن.
رمضان ۱۴۴۰

مدت زمان: ۱ دقیقه و ۵۹ ثانیه

دانلود


هی میشینیم و میگیم:

اگه خوشگل تر بودم، اگه پولدار تر بودم.

اگه تو یه شهر دیگر زندگی میکردم.

اگه از کشور خارج میشدم.

اگه یه دهه زودتر بدنیا آمده بودم.

یا اگه الان برای خودم اسم و رسمی داشتم ،

اِل میشد و بِل میشد!

ولی این خبرها نیست! و ما این را دیر میفهمیم‌

شاید ده ها سال دیر زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!

یک روزی میرسد که میبینیم به هرچه که فکرش را میکردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را میکردیم نشد!

و آن روز است که میفهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم.

آدم های اطرافمان را که ناب بودند

برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم.

و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان از دست دادیم.

بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.

بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.

از زندگی عشق بخواهیم

عشق به آدمهای نابی که داریم.

 

نیلوفر اله وردی



به جاى مقاومت در برابر تغییراتى که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگى با تو جریان یابد، نه بى تو.

نگران این نباش که زندگى ات زیر و رو شود.

از کجا معلوم زیرِ زندگى ات بهتر از رویش نباشد؟!

 

الیف شافاک از کتاب "ملت عشق"



 
 

بخند بیشتر و بیشتر که خنده ی تو

دل مرا که اسیر غم است، شاد کند!

 

سجاد سامانی

 

 


خدایا! از تو میخواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خداوند تسلیم نشویم.

دنیا ما را نفریبد، خودخواهی مارا کور نکند، سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ و غیبت؛ قلب های ما را تیره و تار ننماید.

 

شهید مصطفی چمران




یکی داستان است پر داد و دود

که رستم در آن نقش اول نبود

 

نگفتند آن را چو شهنامه ها

نوشتم، بخوانید زین پس شما

 

شنیدم که در روزگار کهن

که حتما نه تو دیده‌ای و نه من

 

جهان پهلوان رستم نامدار

دلش را ز کف داد و شد بیقرار

 

به هر سو نگه کرد آیینه دید

جهان را فقط رنگ تهمینه دید

 

چو چشمان تهمینه کردش کمین

دلش بی هوا ریخت روی زمین

 

تهمتن به دور از گران گرز خود

ز دست غم عشق افسرده شد

 

به امید عشق و به شوق وصال

دوان رفت رستم به نزدیک زال

 

بگفتا که بابا: به جان قباد

همه عمر من رفته از دم به باد

 

شده مرد فرخنده پی، رستمت

بماند عذب تا به کی رستمت

 

چو بشنید زال بزرگ این سَخُن

بگفتا برو نقش بازی مکن

 

اگرچه شدی مرد جنگ و دلیر

هنوزم دهانت دهد بوی شیر

 

از این گفتگو رستم آشفته شد

در آتش نشست و کمی پخته شد

 

بگفتا پدر جان در این سال سی

که شد زنده با آن همین پارسی

 

دهانم هنوزم دهد بوی شیر؟!

به جای بهانه مرا زن بگیر

 

دوباره چو بشنید زال این سخن

نگفتا دگر نقش بازی مکن

 

دگر آمد اندیشه‌ی چاره کرد

و سیمرغ را باز آواره کرد

 

بگفتا به سیمرغ، کای با خرد

نشانم بده راه نیکو و بد

 

بدو گفت: دنبال یاری برو

برای پسر خواستگاری برو

 

شنید این سخن را و برگشت زال

بپرسید از رستمش این سوال:

 

که رستم بگو عاشق کیستی

تو پارو زن قایق کیستی؟

 

دقیقا کجا خواستگاری رویم؟

پیاده نشد با سواری رویم.

 

بگفتا به ایران و توران یکی

به شهر بزرگ سمنگان یکی

 

یکی ماه دخت ِ شه ِ آن دیار

مرا کرده است اینچنین بیقرار

 

پس از شرح رستم از آن ماجرا

خریدند یک دسته گل این هوا

 

به همراه اهل و عیال و محل

همه گل به دستان، به لبها غزل

 

همه همره پور ِ دستان شدند

دوان سوی شهر سمنگان شدند

 

خبر چون به شاه سمنگان رسید

ز خشم و ز کین پیرهن را درید

 

دو روز از غم این خبر او نخفت

عنان را ز کف داد و با داد گفت:

 

اگر پول و پارتی ندارد به کار

چگونه طلب می کند او نگار

 

رود ابتدا و دو ویلا خرد

و بهتر که در آنتالیا خرد

 

پس از آن حقوقش نجومی شود

و دلال مرغان بومی شود

 

حسابش که شد چند میلیارد و نیم

بیاید به حالش نظر می کنیم

 

بیاید اگر بخت یاری کند

در آن وقت خوش، خواستگاری کند

 

شنید این سخن را چو فرزند زال

الف قد او شد به یک لحظه دال

 

دگر از جهانش صفایی نبرد

چهل روز او قند و چایی نخورد

 

هم او از غم و غصه رنجیده شد

و هم دختر شاه ترشیده شد

 

به همراه جنس خوش و یار بد

شد او در پی کار و افکار بد

 

جهان پهلوان بود و معتاد شد

چنین قصه پر دود و پر داد شد

 

تجارت چو شد، ازدواج، این زمان

به دود و دم افتد جهان پهلوان

 

محمدرضا شکیبایی زارع



به هر دل‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم

نباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارم

 

پر از شور و شعف با سر به سویت می‌دَوم چون رود

تو دریا باش تا خود را به آغوش تو بسپارم

 

دل‌آزار است یا دلخواه! ماییم و همین یک دل

بِبَر! یا بازگردان! من به هر صورت زیانکارم

 

ملامت می‌کنندم دوستان در عشق و حق دارند

تو بیزار از منی! اما مگر من دست بردارم

 

تو خواب روزهای روشن خود را ببین ای دوست!

شبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم

 

فاضل نظری



حالا که رفته‌ای، بیا

بیا برویم

بعدِ مرگت قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

بعد

موهایت را از روی لب‌هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب‌هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب‌هایت.

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است.

                                                              

گروس عبدالملکیان



بعضى آدمها را باید آنقدر تکثیر کرد،

تا مبادا نسلشان منقرض شود.

آنها که دلیلِ حالِ خوبتان هستند.

آنها که حتى با فکر کردن بهشان،

لبخند روى لبت مینشیند.

همان آدمهایى که در بدترین شرایط،

شما را تمام و کمال پذیرا بودند.

دارید اگر از این نایاب ها،

دو دستى بچسبیدشان!

 

علی قاضی نظام



یَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا یَأْتِیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلا کَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِئُونَ۳۰

 

افسوس که هر کسی را به سوی تو فرستادم

تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم

او را به سخره گرفتی.

 

قرآن کریم - سوره یس/ آیه ۳۰



همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم

همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم

 

وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت

چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم

 

گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم

حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم

 

دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده

چشم بر جلوه‌ی دیدار نیفتاده هنوزم

 

غصه‌ی بی‌غمیم داغ کند ور نه بگویم

داغ بی‌دردیم از پا فکند ور نه بسوزم

 

رضی‌ام، جمله‌ی آفاق فروزان ز چراغم

همچو مه، چشم به دَرویزه‌ی خورشید ندوزم

 

رضی الدین آرتیمانی



ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﺸﺘﺰﺍﺭ ﺍﺯ ﻨﺪﻡ

ﺍﺴﺘﺎﺩه بودم؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻨﺪﻡ ﻪ ﺍﺯ

ﺭﻭ ﺗﺒﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎ

ﺩﺮ ﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ

ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ کرﺩﻧﺪ ﻫﻨﺎﻣ ﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ کرﺩﻡ، ﺑﺴﺎﺭ

ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ

ﺭﺍﺧﺎﻟ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﺮ ﺭﺍ

ﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻨﺪﻡ ﺎﻓﺘﻢ.

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻔﺘﻢ:

ﺩﺭ ﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪ ﻧﺰ ﻪ ﺑﺴﺎﺭﻧﺪ

ﺳﺮﻫﺎ ﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﻘﺖ ﺧﺎﻟ ﺍﻧﺪ.

 

لقمان حکیم



بیشترین ضربه ها را خوبترین آدمها میخورند؛ برای خوبی هایتان حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان؛

زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است!

تا میتازی با تو میتازند؛

زمین که خوردی؛

آنهایی که جلوتر بودند، هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند!

و آنهایی که عقب بودند، به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد!

در عجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند؛

و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند.

 

حضرت علی (علیه السلام) - نهج البلاغه خطبه ۴۳


به نام خداوند کار آفرین

خدای ریال و دلار آفرین

 

خداوند پول و خداوند سود

خداوند سکه، خدای صعود

 

خدایی که داده به من عقل و پول

که وارد کنم از اروپا شوکول

 

گرفتم دلاری ز سامانه ها

ز سامانه های سراسر صفا

 

که وارد کنم پشمک اصل چین

برای جوانان این سرزمین

 

زدم پول خود را به این کار و بار

که دیدم شده کار و بارم دلار

 

گرفتم دلاری ز ما بهتران

فروختم ولی جنس خود را گران

 

اگر کار من مثل نمرود بود

ولی در عوض چرب و پر سود بود

 

وگر توی زندان و افسرده ام

"ولی دل به پاییز نسپرده ام"

 

رسد باز دستم به بازارها

کنم من دوباره از این کارها

 

به بازار چسبیده ام چون سیریش

که هستم فقط در پی سود خویش

 

محمدرضا شکیبایی زارع



مرا تُرکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر

سُها لب، مشتری غبغب، هلال ابروی و مَه پیکر

 

چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بُوَد گلبیز و حالت خیز و سِحر انگیز و غارتگر

 

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شِکّر

 

چه بر ایوان، چه در میدان، چه با مستان، چه در بستان

نشیند تُرش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ

 

چو آید رقص و د ساق و گردد دور، نشناسم؛

ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر!

 

جیحون یزدی



گرچه از عشق فقط لطمه زدن را بلدیم

گرچه چندی است که بی‌روح‌تر از هر جسدیم

 

گرچه در خوب‌ترین حالت‌مان نیز بدیم

جز درِ خانه‌ی ارباب دری را نزدیم

 

روزگاری است که ما رعیت این خانه شدیم

سجده‌ی شکر برآریم که دیوانه شدیم

 

از همان روز که حُسنش به تجلی دم زد

از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

 

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

بنده‌ی عشقم مجنون حسین بن علی

در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

 

آسمان با تپش ماه تماشا دارد

قطره دریا که شود جلوه‌ی زیبا دارد

 

روح در جسم که باشد همه‌جا جا دارد

عشق با نام حسین است که معنا دارد

 

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین

شب میلاد حسین است شب عشق همین

 

او رسیده که به داد دل غافل برسد

کشتی گمشده‌ی عشق به ساحل برسد

 

کاروانی که به ره مانده به منزل برسد

نمک سفره‌ی ما نُقل محافل برسد

 

به همان کس که به میزان خدا هست محک

هر کجا سفره‌ی عشق است حسین است نمک

 

شب شور است که شیرین و غزل خوان شده‌ام

خیس از بارش احساس فراوان شده‌ام

 

جان رها کرده و دلبسته‌ی جانان شده‌ام

مست جام رجب و تشنه‌ی شعبان شده‌ام

 

که شب سوم این ماه حبیب آمده است

باز از باغ خدا تحفه‌ی سیب آمده است

 

او همان است که احسان قدیمش خوانند

در مدینه همه آقای کریمش خوانند

 

صاحب جام عظیمش خوانند

پنجمین دشمن شیطان رجیمش خوانند

 

غم عشق است که آتش‌زده بر بنیادم

تا که بر راه محبت بدهد بر بادم

 

من ملک بودم و فردوس نه آمد یادم

که من از روز ازل اهل حسین آبادم

 

منم آن رود که جز جانب دریا نروم

بر دری غیر در خانه‌ی مولا نروم

 

ما که بر صاحب این عشق ارادت داریم

ما که انگیزه‌ی برگشت به فطرت داریم

 

یک نفس تا به خدا بُعد مسافت داریم

بازهم در سرمان شور زیارت داریم

 

هر که دارد سر همراهی ما بسم الله

هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم الله

 

سید حمیدرضا برقعی



ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

 

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

 

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

 

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

 

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

 

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

 

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

 

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

 

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

 

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

 

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

 

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

 

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 

سنایی



ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

 

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

 

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

 

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

 

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

 

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

 

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

 

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

 

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

 

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

 

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

 

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

 

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 

سنایی



گرچه از عشق فقط لطمه زدن را بلدیم

گرچه چندی است که بی‌روح‌تر از هر جسدیم

 

گرچه در خوب‌ترین حالت‌مان نیز بدیم

جز درِ خانه‌ی ارباب دری را نزدیم

 

روزگاری است که ما رعیت این خانه شدیم

سجده‌ی شکر برآریم که دیوانه شدیم

 

از همان روز که حُسنش به تجلی دم زد

از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

 

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

بنده‌ی عشقم مجنون حسین بن علی

در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

 

آسمان با تپش ماه تماشا دارد

قطره دریا که شود جلوه‌ی زیبا دارد

 

روح در جسم که باشد همه‌جا جا دارد

عشق با نام حسین است که معنا دارد

 

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین

شب میلاد حسین است شب عشق همین

 

او رسیده که به داد دل غافل برسد

کشتی گمشده‌ی عشق به ساحل برسد

 

کاروانی که به ره مانده به منزل برسد

نمک سفره‌ی ما نُقل محافل برسد

 

به همان کس که به میزان خدا هست محک

هر کجا سفره‌ی عشق است حسین است نمک

 

شب شور است که شیرین و غزل خوان شده‌ام

خیس از بارش احساس فراوان شده‌ام

 

جان رها کرده و دلبسته‌ی جانان شده‌ام

مست جام رجب و تشنه‌ی شعبان شده‌ام

 

که شب سوم این ماه حبیب آمده است

باز از باغ خدا تحفه‌ی سیب آمده است

 

او همان است که احسان قدیمش خوانند

در مدینه همه آقای کریمش خوانند

 

صاحب جام عظیمش خوانند

پنجمین دشمن شیطان رجیمش خوانند

 

غم عشق است که آتش‌زده بر بنیادم

تا که بر راه محبت بدهد بر بادم

 

من ملک بودم و فردوس نه آمد یادم

که من از روز ازل اهل حسین آبادم

 

منم آن رود که جز جانب دریا نروم

بر دری غیر در خانه‌ی مولا نروم

 

ما که بر صاحب این عشق ارادت داریم

ما که انگیزه‌ی برگشت به فطرت داریم

 

یک نفس تا به خدا بُعد مسافت داریم

بازهم در سرمان شور زیارت داریم

 

هر که دارد سر همراهی ما بسم الله

هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم الله

 

سید حمیدرضا برقعی



مرا تُرکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر

سُها لب، مشتری غبغب، هلال ابروی و مَه پیکر

 

چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بُوَد گلبیز و حالت خیز و سِحر انگیز و غارتگر

 

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شِکّر

 

چه بر ایوان، چه در میدان، چه با مستان، چه در بستان

نشیند تُرش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ

 

چو آید رقص و د ساق و گردد دور، نشناسم؛

ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر!

 

جیحون یزدی



به نام خداوند کار آفرین

خدای ریال و دلار آفرین

 

خداوند پول و خداوند سود

خداوند سکه، خدای صعود

 

خدایی که داده به من عقل و پول

که وارد کنم از اروپا شوکول

 

گرفتم دلاری ز سامانه ها

ز سامانه های سراسر صفا

 

که وارد کنم پشمک اصل چین

برای جوانان این سرزمین

 

زدم پول خود را به این کار و بار

که دیدم شده کار و بارم دلار

 

گرفتم دلاری ز ما بهتران

فروختم ولی جنس خود را گران

 

اگر کار من مثل نمرود بود

ولی در عوض چرب و پر سود بود

 

وگر توی زندان و افسرده ام

"ولی دل به پاییز نسپرده ام"

 

رسد باز دستم به بازارها

کنم من دوباره از این کارها

 

به بازار چسبیده ام چون سیریش

که هستم فقط در پی سود خویش

 

محمدرضا شکیبایی زارع



وی را گفتند: از کجا می‌آیی؟

گفت: از آن جهان.

گفتند: کجا خواهی‌ رفت؟

گفت: بدان جهان.

گفتند: بدین جهان چه می‌کنی؟

گفت: افسوس می‌دارم.

گفتند: چگونه؟

گفت: نانِ این جهان می‌خورم و کارِ آن جهان می‌کنم.

گفتند: شیرین زبانی، رباط بانی را شایی.

گفت: من خود رباط بانم. هر چه اندرون من است بیرون نیارم، و هر چه بیرون من است در اندرون نگذارم. اگر کسی در آید و برود با من کار ندارد. من دل نگاه می‌دارم، نه گِل.

 

عطار نیشابوری – از کتاب "تذکرة الاولیاء"



عبداللَّه‌بن‌سنان گوید: از امام جعفر صادق علیه‌السلام پرسیدم:

آیا فرشتگان برترند یا فرزندان آدم؟

حضرت فرمود: امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب‌ علیه‌السلام فرمود: خداوند در وجود فرشتگان عقل را بدون شهوت و در وجود حیوانات شهوت را بدون عقل قرار داد و در وجود انسان هر دو را ترکیب نمود، پس هر که عقلش بر شهوتش چیره شود از فرشتگان برتر است و هرکه شهوتش بر عقلش غالب آید، از حیوانات بدتر خواهد بود.

 

وسائل‌الشیعه، ج۱۵، ص۲۰۹


کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و با خیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه، ولى در کمال تعجب، دستگاه پیام داد:

"موجودى کافى نمیباشد!"

امکان نداشت، خودم می‌دونستم که اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم.

 

با بی‌حوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام آمد:

"رمز نامعتبر است".

 

این بار فروشنده با بی‌حوصلگى گفت:

آقا لطفا نقداً پرداخت کنید، پول نقد همراهتون هست؟

فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته.

 

در راه برگشت به خانه مرتب این جمله ى فروشنده در سرم صدا میکرد:

"پول نقد همراهتون هست؟"

 

 

خدایا!

ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم مثلا عبادت هایى که کردیم، دستگیرى ها و انفاق هایى که انجام دادیم و.

 

نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست و ما متعجبانه بگوییم:

مگر می‌شود؟ این همه اعمالى که فکر می‌کردیم نیک هستند و انجام دادیم چه شد؟!

و جواب بدهند:

اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت.!

 

کنار بخل»

کنار حسد»

کنار ریا»

کنار بى اعتمادى به خدا»، کنار دنیا دوستى»  و.

 

نکند از ما بپرسند:

نقد با خودت چه آورده‌اى؟ و ما کیسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى.

 

خدایا!

از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان می شود به تو پناه می‌بریم.


همه‌روز روزه بودن، همه‌شب نماز کردن

همه‌ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن

 

‌ها نخفتن به‌خدای راز گفتن

ز وجود بی‌نیازش، طلب نیاز کردن

 

به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن

ز مناهی و ملاهی همه احتراز کردن

 

ز مدینه تا به کعبه، سر و پا رفتن

دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن

 

به‌خدا که هیچ‌یک را ثمر آنقدر نباشد

که به‌روی ناامیدی درِ بسته باز کردن!

 

شیخ بهایی


- بیا نالوطی. بیا از توی بغچه نانِ تازه بردار و قورمه داغ بخور. بخور که تا داغ‌اند مزه دارند. مزه‌ی این قورمه تا هفتاد سال یادت می‌مونه.

 

+ هفتاد سال! باب جون، هفتاد سال خیلی زیاده!

 

- مزه‌اش می‌مونه. گوشتی که توی روغن خودش سرخ بشه، مزه‌اش موندگاره.

 

رضا امیرخانی – از کتاب "من‌ِاو"


شخصی برای اولین بار یک کلم دید.

اولین برگش را کند،

زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و.

 

با خودش گفت:

حتما یک چیز مهمی هست که اینجوری کادوپیچش کردن.!

اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،

بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست.

 

حکایت زندگی هم این چنین است!

ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده،

در حالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم.

و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم،

نه خوردنی بود نه پوشیدنی،

 

فقط دور ریختنی بود.!

 

زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم.


شهادت حضرت زهرا (س)


مدام او وصله می‌زد، وصله‌ی دیگر بر آن چادر

که جبرائیل می‌بندد دخیلِ پَر بر آن چادر

 

ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر

تیمم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر

 

همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده است

کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده است.

 

سید حمیدرضا برقعی


شهادت أم أبیها، حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام‌الله‌علیها) بر تمامی مسلمانان تسلیت و تعزیت باد.


سلام خدمت همۀ مُستَغرِقی های عزیز!

اولاً اینکه جا داره تشکر کنم از اینکه من و مطالبم رو تحمل می کنید :)

ثانیاً خیلی وقت بود به درخواست شما عزیزان میخواستم قسمت

دوستانِ مُستَغرِق» رو راه اندازی کنم که خب فرصتش فراهم نبود. اما الان این قسمت رو به امید خدا راه انداختم.

ماهیت فعالیت این بخش اینه که شما پایین همین مطلب آدرس وبلاگ یا سایتتون رو برام مینویسید و به شکل خصوصی یا عمومی ارسال میکنید (خصوصی باشه بهتره) و من اون رو در قسمت دوستانِ مُستَغرِق» قرار میدم. طبیعیه که هر چی زودتر اسم وبلاگ یا سایتتون رو بفرستید تو لیست دوستانِ مُستَغرِق» هم اون بالا مالاها جا دارید :))

و بعد از اینکه من آدرس وبلاگ یا سایتتون رو قرار دادم، شما هم یه زحمت میکشید و آدرس وبلاگ مُستَغرِق (

http://Mostaghregh.ir) رو داخل وبلاگ یا سایتتون قرار میدین (تو قسمت پیوندها یا هر جایی که صلاح میدونید).

خیلی پُر حرفی کردم، ببخشید =)

مرسی که هستید :)


پلک بستی که تماشا به تمنا برسد

پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

 

چشم کنعان نگران است خدایا مگذار

بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد

 

ترسم این نیست که او با لب خندان برود

ترسم این است که او روز مبادا برسد

 

عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است

عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!

 

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر.

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

 

احسان افشاری


من وصل خواهم از وی


از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشقِ تو هستم این گفتگو ندارد

 

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

 

او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد

 

شهریار


بدون شک هیچ فردی در دنیا وجود ندارد که وقتی به او بگویی اگر به گذشته برگردی چه چیزی را تغییر میدهی بگوید هیچ چیز»!

قطعاً همه‌ی انسان‌ها حتی موفق‌ترینشان هم میخی را به اشتباه بر دیوار زندگی خودشان کوبیده‌اند که دوست دارند آن را برای همیشه از میان بردارند و باقی مسیر را تا حد امکان بدون خطا ادامه بدهند.

 

محمدامین نجفی


دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟

گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

گله‌ای نیست من و فاصله‌ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

 

آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه‌ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا خوب‌ترینم! کافیست

 

محمدعلی بهمنی


به چنگ آورده ام گیسوی معشوقی خیالی را

خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را

 

خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم

که با او میتوان نوشید ساغرهای خالی را

 

مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم

ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را

 

ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما

کسی باور ندارد حرف مست لاابالی را

 

من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود

کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را

 

فاضل نظری


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها